دفاع از سوسیالیسم” یا ادامة تخریب چپ و کومەله؟ بخش دوم نوشتە ای از شعیب زکریائی
“دفاع از سوسياليسم” يا ادامة تخريب چپ و کومهله؟
– 2 –
درس از گذشته
توضیح مختصری در مورد انتشار بخش دوم
نوشتهای که ملاحظه میکنید بخش دوم مقالهایست تحت عنوان “«دفاع از سوسیالیسم» یا ادامۀ تخریب چپ و کومهله؟” که اینجانب بخش اول آنرا حدود دو سال پیش در نقد نوشتهای از صلاح مازوجی تحریر و منتشر کردم. نام نوشتۀ ایشان «دفاع از سوسیالیسم» بود در برخورد به نکات و مواضع مطرح شده از سوی فراکسیونِ درون حزب کمونیست ایران. هنوز نوشتن بخش دوم مقالۀ من به اتمام نرسیده بود که اخراج فراکسیون و لزوم ارتباط و همکاری بیشتر بین ما (منفردین) و فراکسیون پیش آمد(بدلیل احساس وجوه مشترک سیاسی و فکری) و سپس پیدایش تجمعی بنام «روند سوسیالیستی کومهله(فراکسیون)» و تدوین و انتشار پلاتفرم و تشکیل سمینار و کنفرانسو مابقی قضایائی که از آن کم وبیش آگاه هستید. ما(روند) طی این مدت انرژی زیادی را صرف گفتگوها و جدلهای گوناگون «درونی» کردیم که یکی از عواقب آن توقف تقریباً کامل مباحث و پلمیکهای تئوریک و سیاسی همگی ما در برابر دیگر جریانات بود! این عامل بعلاوۀ کندنویسی خود من سبب شد که بین بخش اول و دوم این همه فاصله بیفتد. اینست که برای خنثی کردن گسست زمانی و توان مطالعۀ موضوعات دو بخش در پیوند با یکدیگر، هر دو بخش را بطور همزمان روی سایتهای اینترنتی میفرستم؛ همراه با تشکر از مسئولین سایتها.
*
براي تمام و کامل شدن “دفاع از سوسياليسم” و ضربهکردن فراکسيون، نويسنده به توضيح درسهاي انقلاب اکتبر نيز پرداخته است. ازآنجا که ايشان بسيار روي تجارب آن انقلاب تأکيد کردهاند، ما هم براي اينکه حق به حقدار برسد مجبوريم نقلقول مفصلي را در اينجا بياوريم:
“تا هماکنون، مطالعة تجارب سالهاي اول انقلاب اکتبر درسهاي باارزشي براي کمونيستها دربر داشته است(جوانان را به جدالهای فرقهای و فالانژیستی کشاندن و برانگيختنشان عليه يکديگر!). براي مثال: ضرورت تقويت مرکزيت در حزب، ادغامشدن و يا حلشدن عملي ارگانهاي دولت کارگري در حزب، بمنظور سرعت عمل بخشيدن به تصميمگيريها که شرايط جنگ داخلي و ضرورت درهمشکستن مقاومت ضدانقلاب آن را براي مقطعي تحميل کرده بود(معلوم ميشود “ارگانهاي دولت کارگري” براي افزايش سرعت و منضبط شدن به يک آقابالاسر حاکم نيازداشتهاند!)، به نادرست(!!) به دورههاي بعدي نيز تعميم داده شد. و يا در شرايطي که حزب، با درپيشگرفتن سياست اقتصاد نپ عملاً به بورژوازي ميدان داده بود که فرصتي براي بازسازي خود بيابد(يکي نبود به آنها بگويد که گول بورژوازي را نخورند و جهان ميبايست براي کشف اين معما تا ظهور تئوريسينهاي حکا صبر پيشه کند)، طبقة کارگر را از ابزارهاي مبارزۀ طبقاتي مستقيم خود محروم ميکرد(من واقعاً معني اين عبارات را نميدانم؛ در نتيجه اين سؤال برايم پيش ميآيد که آيا طبقة کارگر بعقلش نميرسيد که آن ابزارهاي گرانقيمت- “ابزارهای مبارزۀ طبقاتی مستقیم”!- را تا مدتي در جاي امني مخفي کند؟) و هيچگاه شرايط مادي(!) و عملي(!) انتقال تمام قدرت به شوراهاي کارگري و ارگانهاي قدرت تودهاي را فراهم نکردند(وقتيکه ناجي موعودِ قدرتمنتقلکن، “حزب و قدرت سياسي” منصور حکمت را نخوانده، تنبلي و سهلانگاري پيشه کرده و “شرايط مادي و عملي”!! انتقال تمام يا حتي نصف قدرت را به نيازمندان فراهم نميکند، اين ديگر تقصير خود طبقة کارگر است که دير جنبيده و تقاضانامة مربوطه را براي برخورداري از صندوق خيرية قدرت پر نکرده است!)، حزب بلشويک در آن مقطع با تأکيد(همچون تأکيدات کمونيستهاي وطني؟) بر نقش دولت کارگري، اما با ادغام عملي مراکز قدرت دولت کارگري در ارگانهاي حزبي، نقش حکومت کارگران و جايگاه ديگر تشکلهاي تودهاي کارگري را به حاشيه راند(علت اين بود که آنها روي خود را زياد کرده و اهل فراکسيونبازي شده بودند!). انحرافاتي(؟!) که در اجراي طرح کنترل کارگري بر صنايع و مراکز توليدي در سالهاي اول انقلاب روي داد(آخر حکا هنوز بدنيا نيامده و بنابراين روح انحرافشناسي در جهان غايب بود) بسياري از فعالين و پيشروان کارگري را که نقش ارزندهاي در پيروزي انقلاب کارگري داشتند مأيوس کرد(يأس ما از تحليلهاي متافيزيکي صلاح مازوجيها را نيز نبايد دستکم گرفت).
در حالي که وقوع انقلاب کارگري در اروپا از چشمانداز خارج شده بود و در حالي که روشن شده بود که انقلاب جهاني به ياري انقلاب کارگري روسيه نميشتابد، طبقه کارگر ميبايست(!) با روشنکردن چشماندازهاي اقتصادي خود و سازماندهي اقتصاد جامعه بسوي سوسياليسم(مبتني بر اينهمانگوئي منصور حکمت: علت اينکه روسيه سوسياليستي نشد اين بود که- اقتصادش- سوسياليستي نشد!)، قدرت سياسي خود را حفظ ميکرد و روند تکامل انقلاب را در پيش ميگرفت(اگر بگوئيم بهتر بود استخاره ميکرد، بهمين اندازه “پرمعنا و پر محتوا” نبود؟)، طبقة کارگر مجبور نبود(!) برخي از اقدامات اضطراري اقتصادي خود که آشکارا امتيازدادن به سرمايهداري بود، را سوسياليسم معرفي کند. اينها(!) و دهها(!) درس و تجربة ديگر ميتواند راهنماي عمل حکومت کارگري در آينده باشد تا روند تکامل و پيشروي حکومت کارگري در سازماندهي اقتصاد سوسياليستي را با دقت و روشني(!) تعريف کند.” (ص6و7 ، پرانتزها از منست)
وقتي که انسان در يک حرکت آزادیخواهانۀ اجتماعي شرکت ميجويد(خواه حرکتِ تاريخي باشد و خواه نه، خواه به تاريخي بودن آن آگاه باشد و خواه نه) تمام حرکت، از جانبداريها و بايد و نبايد(قضاوت و تصميم)آدمها تأثير ميپذيرد و گاه حتي در شرايطي ويژه، تصميم يک نفر اهميت تعيينکنندهاي مييابد. اينست که هر نفرِ همراه در هر حرکت آزاديخواهانه بايد به ارزش درک و تصميم خود واقف بوده و هيچگاه از طرح انتقادات و نظرات خود نسبت به حرکت مشترک دريغ نورزد چرا که هريک از اين نظرات در اين يا آن لحظة حرکت، ميتواند حتي سرنوشت جنبش را عوض کند. اما زمانيکه سالها- و در قضية مورد بحث ما کمي کمتر از يک قرن- از آن اتفاق تاريخي گذشت و دهها واقعۀ تاریخی دیگر در بعد جهانی اتفاق افتاد، مسأله به سطح ديگري ميرود؛ بسي از ميبايستها و نميبايستها به بيهودهگوئيهائي مطلق تبديل ميشوند که جدالهاي نظري بر سر آنها تا روز قيامت هم به نتيجه نخواهند رسيد و راهي بر کسي روشن نخواهند کرد. سؤالکننده بايد خود را از آرزوهاي خيرخواهانه و جانبدارانة بيهوده در مورد آن وقايع گذشته رها کند، ايدهها و تصورات و آرزوهاي خود نسبت به ذهنيات و درجة آگاهيها(يا عدم آگاهيها)ي شرکتکنندگان در آن واقعه را بکناري بگذارد تا بتواند آن عوامل اساسي مادي و اجتماعي(ابژکتيو، غيرذهني)پايداري را که پايه و اساس پيروزيها و شکستهاست، زمينة مادي رشديافتن و پيادهشدن و يا ردکردن و پيادهنشدنِ ايدههاست بازشناسد. زيرا علاوه بر اینکه این ایدهها نیستند که سرچشمۀ انقلابند، چه بسا که ممکنست در همان زمانِ وقايع مورد بحث، جذابترين، راديکالترين، پيشروترين و خيرخواهانهترين ايدهها مطرح گشته ولي با توانائيها و پتانسيل واقعي نيروهاي محرکة پيشرَوي اجتماعي و طبقاتي داراي همخواني نبوده باشند. و بنظر من اين اتفاقي بود که در روسيه افتاد. اين را من نميگويم بلکه لنين و همة بلشويکهائي که جبر اقتصادي و سطح(پائين) رشد نيروهاي مولده آنها را ناگزير از اتخاذ سياست اقتصادي سرمايهداري(نِپ، سياست اقتصادي نوين)نمود، بما ميگويند. سياستي که بعداً توان خلاصي از آن را نيافتند و قرعة سوسياليسم ناميدن آن و قبولاندن ستمکارانة آن به طبقة کارگر، بنام استالين و همدستان او زده شد.
چنانچه تصور کنيم که گويا بلشويکها از لحاظ ايدهها و مواضع راديکال و انقلابي، سطح فرهنگ و دانش اجتماعي و مارکسيستي و غيره نه تنها از ما بالاتر نبوده بلکه در پلۀ پائينتري قرار داشتند و جهان چپ و سوسياليست ميبايست منتظر تئوريپردازان حکا بماند تا «انحرافات» فکري بلشويکها و «سازشکاريها»ي آنان با بورژوازي را برملا سازند، در واقع از يکسو منتها درجۀ ناداني خود را اثبات کرده و از سوي ديگر نشان ميدهيم که از لحاظ مقدارِ رو در ميان پُررويان جهان در بالاترين مقام قرار داريم.
اگر بفرض محال سطح فرهنگ و ادبيات ما در حد رهبران سوسياليست و کمونيست روسيۀ صدسال پيش بود، ميشد سهلانگاري کرده و اجازۀ برخي اظهارنظرهاي انتقادي در مورد آنانرا بخود بدهيم، اما وقتيکه فرهنگ سياسي و نوشتهها و گفتههاي خويش را منصفانه بررسي کنيم جز شرم نتيجهاي نخواهيم گرفت. واقعاً بيائيد عجالتاً از آبروريزيهاي افراد و جماعات «کمونيسم کارگري» وديگران صرفنظر کرده و فقط «ادبيات» و رفتار بعضي از اعضاي حکا در برابر فراکسيون را مورد يک نگاه سطحي قرار دهيم؛ يکي از شرمآورترين نمونهها- از ميان بسياري نمونههاي شرمآور ديگر- انتشار توأم با «افتخار» نامۀ سرقتشدۀ الکترونيکي يکي از اعضاي فراکسيون از سوي عضو کميتۀ مرکزي سازمان کردستان حکا است. حتي يک نفر از مدافعين حکا به چنين عمل ننگيني اعتراضي نکرد، زيرا برطبق فرهنگ مسلطشده براين حزب، عمل مزبور عليه حزب خودي نبود و هر کاري که «نفع» و «تقويت» حزب را در بر داشته باشد مجاز است. آيا مجموعۀ چنين نمونههائي( که برخي از آنها در اطلاعيههاي افشاگرانۀ فراکسيون نيز ذکر شده اند) براي اثبات درجۀ فساد يک تشکيلات(مدعی سوسیالیسم) کافي نيستند؟ با چنين اعمالي که به همۀ ادعاهاي سوسياليستي و کمونيستي يک حزب مُهر باطل ميزند و با چنين حزبي که بدين ترتيب نشان و مدال افتخار استالين و ک.گ.ب. را فيالحال بر سينۀ خود آويخته است به نقد حزب بلشويک نشستن و وعدۀ استخراج «دهها درس» از آن به طبقۀ کارگر دادن( و در واقع خود و يا ديگران را مسخره کردن)، نبايد هر مبارز پاکنهادي را از اين منجلاب اپورتونيستي بيزار کرده و او را به جستجوي چارهاي برانگيزد؟
بدين ترتيب ميبينيم انحراف حزبي که ميخواهد بلشويکهاي زمان حيات لنين را نقد کند، خود، انحراف بتوان دو است؛ نه صلاحيت اينکار را دارد و نه(در صورت صرفنظر کردن از عدم صلاحيت آن)به اصل مسأله- مسألهاي که ديگر براي بلشويکها امکان بازگشت و از نو پرداختن بآن وجود نداشت- ميپردازد.
اگر بخواهيم براساس دانش تئوريک، فرهنگ و رفتار اجتماعي- سياسي و تجربه و نفوذ تودهاي و پيوند با جنبش کارگران و درجۀ شناخت از طبقۀ کارگر و ديگر زحمتکشان روسيه قضاوت کنيم، هيچکس و هيچ جرياني آگاهتر و با صلاحيتتر از رهبران حزب کمونيست روسيه(لنين و تروتسکي و ديگران) در برخورد نقادانه به تصميمات حزب مزبور نخواهيم يافت. اما آنگونه که تاريخ نشان ميدهد، مشکل اينجا بود که تصميمات گرفتهشده از سوي رهبران مزبور پاسخ مطلوب(در جهت بناي سوسياليسم)را ببار نميآوردند. موقعيتي که حزب بلشويک در آن گرفتار آمد، حالتي از بنبست را نشان ميدهد که سرانجام اِعمال قهر و ديکتاتوري(برتودهها و حتي بر خود حزب نيز)خود را بعنوان آلترناتيو «گرهگشا» تحميل کرد.
کساني بودهاند(از جمله صلاح مازوجي در نقل قول بالا) که در برابر فجايعي که با سردمداري استالين به اوج خود رسيد، به آغاز سلب آزاديها در زمان حيات لنين(سالهاي اول پس از انقلاب اکتبر) اشاره کرده و به اين نتيجه ميرسند که حزب کمونيست «نميبايست» آزاديهاي سياسي را محدود ميکرد بلکه «ميبايست» به توسعۀ دموکراسي همت ميگماشت و اگر چنين ميکرد وضع بدانگونه نميشد که شد. البته که بدون دموکراسي، بدون شرکت آزادانه و داوطلبانۀ تودهها در تعيين سرنوشت خويش، صحبت از سوسياليسم حرف پوچي بيش نخواهد بود؛ نه کسان ديگري بجز خود تودههاي زحمتکش، برايشان سوسياليسم به ارمغان خواهند آورد و نه بدون اعمال ارادۀ خود به کوچکترين دستاوردي خواهند رسيد. اينرا همۀ ما بايد آويزۀ گوش خود نمائيم. اما اين حکم که گويا در آن مقطع و در آن شرايط ويژه ، امر پيشروي بسوي سوسياليسم در گرو رعايت اصول دموکراسي از جانب بلشويکها بود، سادهکردن مسأله و نشاندن اصول کلي بجاي جواب کنکرت است. خلاصکردن خود از پاسخ به وضعيت واقعي از طريق «تأکيد» بر اصولي است که بطور کلي درستند ولي بتنهائي جواب وضعيتي که حزب بلشويک در آن قرار گرفته بود را نميدهند.
بگذاريد چندجملهاي حاشيه بروم و بگويم که چنين تحليلهائي حتي تا آنجا کش داده ميشود(و اگر بخواهد به حکم تئوريک تبديل گردد، بايد هم کش داده شود)که اساساًدستزدن به انقلاب کار اشتباهي بود(زيرا با توجه به «اصول عام دموکراسي»، قيام آنهنگام کارگران بايد عملي «غيردموکراتيک» بحساب آيد). چنين پاسخي، کتابي است و توجهي به جوانب مختلف زندگي و نيازها و حرکات طبقۀ کارگر خواه در روسيه و خواه در عرصۀ جهاني نميکند؛ طبقهاي که- از آنجا که خود بر سرنوشت خويش حاکم نبوده و دائماً در معرض تعرضات و طمعورزيهاي بيپايان بورژوازي قرار داشته- بناگزير و هنگاميکه قدرت تحملش در برابر وضع موجود بپايان رسيده به انقلاب و اقدامات راديکال و خشونتآميز و ازاين قبيل روي آورده است. اگر کسي انقلاب اکتبر را «غير ضروري» و يا عملي «اشتباه»ارزيابي کند، آنگاه معلوم نيست در برابر کمون پاريس چه خواهد گفت. منطقاً بايد آنرا اشتباهِ بتوانِ هزار بحساب آورَد. همينطور تمام انقلابهائي که به بخشي يا هيچکدام از اهداف خود نرسيدهاند بايد در ليست اشتباهات بشريت ثبت گردند… اگر چنين نظراتي کارساز بودند، پس از يکي دو انقلاب «ناموفق» نميبايست انقلابي در جهان اتفاق بيفتد. «انطباق دادن» چنان نظراتي بر انقلاب اکتبر تنها از آنرو براي عدهاي منطقي جلوه ميکند که گويا اين بلشويکها بودند که طبقۀ کارگر را به انقلاب وادار کردند. اينان چشم بر اين حقيقت ميبندند که چنانچه آن انقلاب فقط کار نخبگان بود حتي چند روز هم نميتوانست دوام يابد و ممکن نبود که نسل بعد از نسل اينهمه تأثير اجتماعي در سطح جهاني بر جاي بگذارد.
انقلاب از جمعبندي نظرات موافق و مخالف پديد نميآيد بلکه عوامل گوناگون و بسیار پیچیدۀ زندگي مادي اجتماع انسانهاست که بطور اجتنابناپذير گروهبنديها و طبقات اجتماعي را بسويِ يا عليه انقلاب سوق ميدهد.انقلاب اکتبر نيز مطابقِ يا بخاطرِ نظر اين و آن(از جمله لنين)نبود(تصميم به ساعت و روز آغاز قيام مسلحانه چرا). انقلاب در واقع انجام عمل «غيرممکن» است؛ غيرممکن از لحاظ ذهنيت آدمها. هيچکس نميتواند مدعي راهانداختن انقلاب باشد؛ کار همهکس هست و کار هيچکس نيست. از آنجا که نيروئي(طبقاتي)در برابر خود دارد و درست بهمين سبب نيز جامعه ناگزير از غليان و انقلاب شده است، هم عنصر دانائي در آن وجود دارد و هم ناداني، هم تخريب و هم سازندگي؛ هم انسانیتهای نهفته وخفته را بظهور میرساند و بیدار میکند و هم رذالتهای در اشکال تازه را در مقابل خود مییابد و….(آرمان و آرزوي ما اينست که جامعه بمرحلهاي برسد که فقط عنصر دانائي در آن عمل کند. زمانيکه براي رهائي نهائي شايد اصلاً نيازي هم به «انقلاب»- آنگونه که ما امروزه ازآن ميفهميم- نمانده باشد). وظیفۀ نیروی پیشاهنگ سیاسی اینست که صرفنظر از احتمال یا عدم احتمال انقلاب، در جریان مبارزه علیه ستمگران بالاترین ظرفیتهای پیشروی جامعۀ موجود را روشن سازد و با تکیه بر نیروی تودهها کاری کند که سنگی روی سنگ رژیم دیکتاتوری نماند و آزادانهترین حاکمیت تودهای برقرار گردد.
انتقاد از پيشدستي بلشويکها در زدن ضربه بر نيروي ضدانقلاب و سرزنش آنان در اينکه چرا به قيام مسلحانه دست زدند را نيز نبايد زياد جدي گرفت. چنين موضعي اگر در همان ايامِ جوش و خروش تودههاي زحمتکش ميتوانست اثري بگذارد، تنها معنا و تنها نتيجۀ عملياش اين ميبود که ضدانقلاب فرصت سازمانيابي بيشتري بيابد و تودههاي کارگر و زحمتکشي را که سرانجام با آمادگي کمتر، ناگزير از دفاع و يا قيام مسلحانه ميشدند بآساني سرکوب نمايد(باید توجه کرد که در واقع این حکومت موقت بورژوازی بود که مدتها قبل از اکتبر، حمله به کارگران و بگیر و ببند بلشویکها را آغاز کرده بود). موضع سرزنشآمیز مزبور ميتواند از اين روحيه و اين طرز فکر نيز سرچشمه بگيرد که ستمديدگان و بردگان هميشه بايد در حالت دفاعي باشند واين برازندۀ و حق دائمي بردهداران و بهرهکشان حاکم است که هرزمان بنا بميل خود بر رنجبران بتازند. نياز بگفتن نيست که چه در سطح ايران و چه در سطح کردستان چه فجايع و لطمات جبران ناپذير انساني،سياسي و تاريخياي از اين نگرش احزاب نوکرمآب و نوکرپرور «اپوزيسيون» که حتی دفاع مسلحانۀ تودهای را نیز تخطئه میکنند، نصيب تودههاي ميليوني شد و به رژيم ننگ و جنايت و چپاول فرصت داد تا سر فرصت همه را از دم تيغ بگذراند.
حال از مسألۀ انقلاب بگذريم و به بحث دوران پس از انقلاب اکتبر برگرديم؛ از زاويۀ شُل و سفت کردن و بايد و نبايد هاي «دموکراتيک» به اوضاع و مسائل پس از انقلاب اکتبر نيز که بنگريم به دستاورد روشني نخواهيم رسيد. کافيست به اين نکته توجه کنيم و ببينيم که آلترناتيو واقعي(نه خيالي) حاکميت بلشويکها در آن مقطع معين چه احزاب و جرياناتي بودند؛ مگر غير از منشويکها، اس.ارها،…و باندهاي مزدور و يا مورد پشتيباني رذلترين و جنايتپيشهترين بورژوازي امپرياليستي آلترناتيو ديگري موجود بود؟ مگر حکومتِ همان احزاب و نيروهاي فوقالذکر در حکومت موقت پس از انقلاب فوريۀ روسيه نبود که همان سياستهاي رژيم تزاري را در سرکوب کارگران، ادامۀ جنگ امپرياليستي، پشتيباني از ملاکين و امروز و فرداکردن به خواست دهقانان و غيره را ادامه ميداد؟ چه کسي ميتواند ادعا کند که با سرِکار آمدن چنين آلترناتيو ناميموني وضع مردم بهتر ميشد و صدها هزار نفر قرباني تداوم جنگ امپرياليستي و انتقامجوئي بيرحمانۀ بورژوازي نميشدند و ارتجاع مطلق سراسر جهان را فرا نميگرفت؟
بنابراين ما هرچه صميمانه هم کوشش ذهني بعمل آورده و خود را بطور فرضي در شرايط آن زمان قرار دهيم تا بفهميم که مثلاً با کدام ذهنيت و ترويج و اِعمال کدام سياست ميشد به نتايج بهتري دست يافت ، يا اولاً آلترناتيوها و فاکتورهاي واقعي موجود در همان زمان با بنبست روبرويمان ميسازند و يا ثانياً در بهترين حالت کارمان جز يک کوشش ذهني غير قابل اثبات و بنابراين بيهوده بيش نخواهد بود و بالاخره ثالثاً همه چيز حکايت از آن دارد که بلشويکها از لحاظ فکري، سياسي و فرهنگي حداقل سر و گردني از ما آبرو بَرندگان سوسياليسم و کمونيسم بالاتر بودهاند و ما از طريق بايد و نبايدهاي ذهني و بوالهوسانۀ خويش فقط عِرض خود ميبريم و زحمت سيمرغ ميداريم. از همين رو است که من اصرار دارم بايد به سراغ آن چيزي رفت که تاريخ اثبات کرده است.
تاريخ نميتواند اثبات کند که بلشويکها هدفي بجز آزادي طبقۀ کارگر و کل بشريت داشتهاند و يا اينرا که آنها آخرين کلام دانش و آخرین توان قهرماني و جانبازي را باميد رهائي همۀ نسلهاي بعد از خود نيز بکار انداختند نفي کند، اما ميتواند نشان دهد که چرا تاريخ عليرغم خواست و اهداف بلشويکها حرکت کرد و دست آخر- از طریق تحمیل رژیم استالینی- نتايجي درست نقطه مقابل برنامۀ آنها ببار آورد. این نکتهایست که من در «تاریخ بازنده» از دیدگاه خود خواستهام بطور موجز در معرضِ دیدههای جستجوگر قرار دهم. آنهم نه از طریق کنکاشهای مفصل و پیچیده(که نیازی هم بدانها نیست)، بلکه با اشاره به اوضاع اقتصادی و اجتماعی روسیۀ آنهنگام با استنادِ اشارهوار به گفتهها و تحلیلهای لنین. من خواستهام بگویم در حالیکه جوامع ما بدلیل عقبماندگی اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی، بتنهائی توانائی نیل به الغای سرمایهداری و برقراری نظام سوسیالیستی را ندارند، عاقلانه نیست که از هماکنون فراخوانی را در دستور گذاشت که بدون تردید پیشروان طبقۀ کارگر را در همان وضعیتی قرار میدهد که بلشویکها در آن قرار گرفته و توان حل سوسیالیستی آنرا نیافتند. این اگرنه تنهادرس، اما- در موقعیتی که اکنون طبقۀ کارگر در آن قرار دارد- یکی از اساسیترین دروسی است که میتوان از تجربۀ شوروی گرفت.
در اینجا شاید گفتن چند جملهای در برابر آن نتیجهگیریهای عوامفریبانه یا سادهلوحانهای که بخواهد هر حکم دلبخواهی را از عقبماندگیهای اجتماعی استخراج کند، لازم باشد. مثلاً اینکه سرنوشت هر جنبش تودهای در جوامع عقبمانده را شکست حتمی یا افتادن دوباره در مسیر دیکتاتوری و ارتجاع تصور کردن، دنبالهروی از زورگویان و سرکوبگران و یا توجیه زورگوئی و سرکوبگری که گویا جامعه شایستۀ همینهاست و از این قبیل، تنها میتواند توجیهگر موقعیت سودبرندگان از وضع موجود یا تسلیمشدگان به وضع موجود ویا رقیبان موقتی حاکمان باشد. هیچ سرنوشتی، سرنوشت مقدر نیست. اگر تمام یا اکثریت تودههای میلیونی به این نتیجه رسیده باشند که میتوانند دنیای پر از ظلم و ستم را واژگون سازند، حتماً خواهند توانست به خواست خود عمل کنند وشکی نیست که هر سوسیالیست و کمونیست راستین نیز باید سرباز صفوف اول این نبرد پرافتخار باشد. ما اکنون میدانیم که طبقۀ کارگر روسیه ویا حزب پیشاهنگ آن در تخمین قدرت و ظرفیت خود ویا کمک طبقۀ کارگر جهانی دچار اشتباه محاسبه شد اما بخاطر این «گناه»، هر قدم این جانبازان راه آزادی بشریت را مورد انتقادات از نوع کنارِگودنشستگان قرادادن و در واقع محاصرۀ نظامی و اقتصادی حکومت نوپای زحمتکشان و جنایات و توطئههای مستقیم امپریالیستها علیه این حکومت را مورد چشمپوشی قرار دادن، با هیچ راه و روش سوسیالیستی و آزادیخواهانهای نمیتواند قرابت داشته باشد. آیا اگر مداخلۀ قهر و ارتجاع بورژوازی امپریالیستی در کار نبود، سرنوشت انقلاب کارگری روسیه همان میشد که شد؟ جوابِ صددرصد معلوم نیست اما میتوان گفت که حتماً سرنوشت بهتری پیدا میکرد. اکنون برای ما این امر مهم است که چنین فاکتورهائی را باید بحساب آورد منتها نه برای تضعیف روحیۀ تودهها بلکه برای تخمین درست از توانائیهای خویش و جستجوی تمام راهها و احتمالات ممکن برای چارۀ کمبودها.
بطور خلاصه فراخوان به تودهها برای انجام کاری که در توان آنها نیست، نابخردی و نا مسئولی و بوالهوسیِ آنارشیستهای بیگانه از مصالح و تمایلات تودههاست که فقط به تخریب جنبش تودهای خدمت میکند. در عین حال تندادن به خفت و خواری و ترغیب تودهها به تحمل وضع موجود تحت عنوان اینکه جامعۀ عقبمانده لیاقت وتوان نیل به آزادی ندارد و مهمتر از همه جنبش واقعی تودهها علیه ستمگران را بدلیل وجود «ناخالصیها»ئی که مطلوب من و شما نیست تخطئهکردن و عدم کوشش در جهت بفعل درآمدن همۀ ظرفیتهای آن، تسلیمطلبی در برابر ستمگران و نشاندن تقدیرگرائی و نیات ایدآلیستی بجای تئوری است. تمام سروکلهزدنها(که بخاطر در حال حرکتبودن و درتغییر دائمیبودن همۀ فاکتورهای اجتماعی، عجالتاً پایانی برآن متصور نیست) بر سر اینست که بین حالات فوقالذکر(بین آنارشیسم و راستروی)بتوان به تئوری رهنما و پراتیک صحیح(یا نسبتاً صحیحِ) دگرگون کردن نظم ستمگرانه در جهت آزادی و ارتقای مردم استثمار شده و ستمدیده دست یافت.
در نبرد انقلابی علیه دیکتاتوری ستمگران و اسثمارگران راه بازگشت و امکان «تصحیح اشتباه» وجود ندارد. اینرا طبقهای که به حاکمیت عادت کرده است (و بجز شرایطی استثنائی، همۀ نیروی قهر و ارتجاع جهانی را نیز همراه دارد) به شما اجازه نمیدهد. یا باید راه پیموده را تا به آخر رفت و یا سیستم ستمگرانۀ حاکمیت اقلیت بر تودهها خواه در شکل و شمایل و سرکردگی این یا آن بخش طبقۀ حاکم قبلی و خواه در قالب حکومتکنندگان جدید (اگر نخواهند بدست حاکمان قبلی قتلعام شوند) خود را تحمیل خواهد کرد. واین حالتی بود که در رژیمهای مدعی سوسیالیسم قرن بیستم بویژه پس از تثبیت دیکتاتوری استالینی اتفاق افتاد. وقتیکه با وجود همۀ تقلاها، اکثریت یا تمام تودهها همراه حزب پیشاهنگی که در رأس قدرت دولتی قرار گرفته است نباشند و بعبارت دیگر پیشاهنگبودن عملاً دیگر ادعائی بیش نباشد، آنگاه دستیازی به وسائل و راههای ازقبلموجود و فرهنگ سرکوبگرانه و «آشنا»ی کهن به شیوۀ حکومت «پیشاهنگ» یعنی حکومت اقلیتی مافوق جامعه بر اکثریت جامعه گریزناپذیر خواهد شد( البته این حقیقت را نیز همواره باید در نظر داشت که جرم امپریالیسم غرب با بکار انداختن تمام قدرت تخریبکنندۀ اقتصادی، سیاسی و نظامی خود در بهشکستکشاندن حرکات و انقلابات تودهای کمتر از جرم «منحرفکنندگان» داخلی نبوده است).
در جوامعی مانند جوامع خاورمیانه که در آنها از حق فرد در برابر دولت مطلقاً خبری نبوده و ارزش زندگی انسانها در برابر منافع حکومتگران حتی از ارزش جانوران نیز پائینتر بحساب آمده، بسیار «طبیعی» مینماید که تحت عنوان دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوریِ حزب بر جامعه همراه با پامالکردن همۀ حقوق دموکراتیک مردم برپا گردد. بسیار «طبیعی» مینماید که جریانی که دیکتاتوری پیشین را سرنگون نموده(و همۀ قربانیان را در سند سرمایۀ خود ثبت کرده) حقوق طبیعی افراد بشر را بهیچ بیانگارد و یکی از اشکال حکومت مادامالعمر را برای خود دست و پا کند. بسیار پیش آمده که نفرت از جانیان رژیم پیشین را دستمایۀ «محبوبیت مادامالعمر» تشکیلات خود و سرکردگان آن نماید و …تا مادام که این طاعون شرقی که بنیاد آن بر سلب مصونیت فرد در برابر زورمندان قرار دارد در لبۀ تیز حمله و خط اولیۀ جبهۀ مبارزه قرار نگیرد هیچ حزب اپوزیسیون را از سرنوشتی که بدان اشاره شد گریزی نیست. تفاوت احزاب راست با احزاب چپ در اینست که راستها سریعتر و آشکارتر و با پیچ و خم کمتری نسبت به چپها در مدار چنین پروسهای قرار میگیرند(یا از همان ابتدا در این مدار قرار دارند).
*
در رابطه با نکاتی از مقولات فوقالذکر بود که من در نوشتۀ «تاریخ بازنده» به مشکلات دست بگریبان بلشویکها پس از انقلاب اکتبر(عقبماندگی نیروهای مولده و غیره) و تلاش لنین برای یافتن راه چارهای برای این مشکلات اشاره کرده و این نتیجه را گرفته بودم که حال که ما آن تجربه را در اختیار داریم چرا نباید کاری کنیم که در برابر چنان مشکلات غیر قابل حلی قرار نگیریم. در همین زمینه بود که به مقولۀ «سرمایهداران با وجدان» نیز اشارهای کرده بودم. تعدادی(از جمله صلاح مازوجی در نوشتۀ خود بصورت کنایه) فرصت را غنیمت شمرده و مهر ارتداد و حمایت از سرمایهداران و غیره بمن زدند. این امر چون به مبحث ما و نقد نوشتۀ صلاح مازوجی نیز مربوط است لازم میدانم چند نکتهای در این ارتباط بیان دارم:
اولاً اگر این دوستان کمی انصاف داشتند متوجه میشدند که من آن سخنان را به نقل(نقل بمعنی) از لنین آورده بودم. بنابراین یا میبایست نسبتدادن چنین گفتههائی به لنین را کذب مینامیدند و یا میبایست اصل حملات را متوجه گفتههای لنین میساختند. تا آنجا که اطلاع دارم هیچکدام از این کارها را نکردند. من خود متأسفانه آن نقل بمعنی را با اتکا به حافظه از مطالعۀ بعضی رسالات لنین در بیش از سی و پنج سال قبل آورده بودم. در نتیجه مجبور شدم نگاه سریعی به آنگونه رسالات بیندازم تا مبادا مرتکب اشتباهی شده باشم. اقرار میکنم که در این نگاه سریع عبارت «سرمایهداران با وجدان» نیافتم اما تا بخواهید عبارت «سرمایهدارن بافرهنگ» در آنها وجود دارد(در مالیات جنسی و از این قبیل). در هر حال فرقی در ماهیت قضیه نمیکند. هردو کلمۀ «باوجدان» و «با فرهنگ» دارای بار مثبتند؛ برای بعضیها ممکنست بار مثبت این یکی بر آن دیگری بچربد و برای برخیها برعکس.
ثانیاً اگر انسان خود از وجدان انسانی تهی نگشته باشد، بآسانی متوجه میشود که همانطور که کارگر بیوجدان یافت میشود، سرمایهدار باوجدان نیز پیدا میشود؛ همانگونه که در نتیجۀ سیستم ضدبشری کنونی تعداد نه چندان اندکی از کارگران و تهیدستان جامعه به سربازان القاعده و حزبالله و پاسدار رژیم فاشیستی تبدیل شده و مبارزین کارگری و غیرکارگری و مردمان از همه نوع را بقتل میرسانند، سرمایهدارانی هم پیدا میشوند که نه تنها سرمایه بلکه جانشان را نیز در راه آزادی میگذارند. خودمانیم آیا امکان دارد که همین حکا و سازمان کردستان آن کار و امورات حتی یک روزشان بدون حمایت سرمایهداران باوجدان یا بافرهنگ بگذرد؟ آیا هرکدام از ما نمیتوانیم نمونههای متعددی از کسانی را ذکر کنیم که در آرزوی رشد و ترقی اقتصادی و فرهنگی ورفاهی مردم کردستان عراق حاضر بودند تمام تخصص و سرمایههای خود را در کردستان بکار اندازند اما وجود فساد حکومتی، آنها را دوباره روانۀ خارج نمود؟ اینرا که سرمایهداران قطعاً برای کسب سود سرمایهگذاری میکنند را همه میدانند اما بنظر میرسد که بعضیها هنوز نمیدانند که سوسیالیسم از طریق تکفیر و بد وبیراه گفتن به سرمایهداران بدست نمیآید.
ثالثاً من در نوشتۀ خویش منظور خود را از سرمایهدارن با وجدان توضیح داده بودم و هیچ جائی برای برداشت نابجا، صرفاً اخلاقی و غیره از آن باقی نگذاشته بلکه آنرا در رابطه با حاکمیت قانون و تبعیت از قانون طرح کرده بودم. برای کمکردن زحمت خواننده اجازه دهید بخشی از گفتههای خود را از بخش چهارم «تاریخ بازنده» عیناً در اینجا نقل کنم : “چرا ما– حال که توانائی برانداختن نظام سرمایهداری موجود نیست و طبقة کارگر عجالتاً نمی خواهد یا نمی تواند این امر خطیر را به انجام برساند– نباید از انقلاب اکتبر این درس را بگیریم، که از هم اکنون به سرمایهداران با وجدان یعنی سرمایه دارانی که حاضر به تبعیت از یک قانون دموکراتیک بوده و برای ثروتمند شدن سریع همۀ مرزهای حقوق انسانی را زیر پا نمیگذارند، اعلام نکنیم که ما نیز حاضر به مراعات همان قوانین هستیم و چرا خود ما پیشتاز و ترویج کننده و پیشبرندۀ چنین قوانینی نباشیم ؛ قوانینی که در آن مطابق پیشرفتهترین قوانین دموکراتیک جهان سرمایهداری،حق دفاع و اعتراض، حق اعتصاب و تشکل و بیان و خلاصه آزادیهای سیاسی و حق تأمین یک زندگی در خور انسان امروزین برای کارگران برسمیت شناخته و تضمین شده باشد ؟ چرا ما همراه با انسانیترین و دموکراتیکترین سیاستها و قوانین دفاع از مصونیت فرد در برابرهرگونه تعرض، چاره کنندۀ صادق و مدبر فرار مغزها و فرار سرمایهها نباشیم و همینطور پیشتاز و مشوق بازگشت آنها؟“(پایان نقل قول)
یعنی من وجدان و یا فرهنگ سرمایهداران را صرفاً به خواست و روحیات خود آنها مربوط نکرده بلکه اساساً آنرا به قوانینی که برای همگان بدون استثنا لازمالاجراست مربوط ساختهام. البته بنظر من بدیهی است که تأمین چنین وضعیتی بدون مبارزه و حضور دائمی و سازمانیافتۀ تودههای میلیونی کارگر و زحمتکش ممکن نیست. در عین اینکه معتقدم که دستیابی به چنین ابراز اراده و نیروئی با پیشتازی و ازخود مایهگذاشتن همۀ نیروهای چپ و سوسیالیست و پیشرو کارگری با توجه به حدود آگاهی، تجربیات و دستاوردهای تاکنونی طبقۀ کارگر، در شرایط امروز جهان دستیافتنی و شدنی است.
بدین ترتیب معلوم میشود که قوانین مزبور(که ما کلیترین آنها را بطور بسیار خلاصه در پلاتفرم خود آوردهایم) نه تنها برسرمایهدارن مهار و محدودیت میزند بلکه «وجدان» و اعمال «کمونیست و سوسیالیست»هائی را نیز که بخواهند خود را بالاتر از دیگران تصور کرده و اختناق تکحزبی و سرمایهداری دولتی یا دیگر سیستمهای اقتصادی سرمایهداری تحت نام سوسیالیسم را برقرار سازند تابع قوانین برآمده از مردم میسازد.
برقراری چنان وضعیتی اگر چه از لحاظی علیه منافع سرمایه است اما از لحاظ دیگر سرمایهداری را رشد میدهد. کارکردهای بنیادی سرمایهداری را نفی نمیکند اما بسته به درجۀ حضور متحد و متشکل تودههای زحمتکش، مظالم جهان سومیِ سرمایه را نفی کرده و شرایط زندگی کارگران چنین جوامعی را تا حد بالاترین دستاوردهای طبقۀ کارگر در سطح جهان ارتقا میدهد. این امر صرفاً اصلاحی در زندگی تودههای جوامع مااست اما انجام همین اصلاح در واقع یک انقلاب بزرگ در سیر تکامل تاریخ جوامع عقبمانده و استبدادزده خواهد بود. بعلاوه معلومست که از یکسو حرکت و کارکرد آن بخش از سرمایه نیز که بیقانونیهای دولت و مأموران دولت، ترمزی برکارکرد آن بود از زیر فشار و استبداد دولت رها میشود و در همان حال از سوی دیگر هیچ بخشی از صاحبان سرمایه نمیتوانند از طریق توسل به رشوه و خریدن مأموران دولت ویا کل دولت، تودههارا چپاول کرده و ثروت بادآورده و بیحساب برای خود کسب کنند.
نکات فوقالذکر نکاتی نیستند که من آنها را از ذهن خود اختراع کرده و نامسئولانه بخواهم تلفیق ایدههای مندرآوردی بر جامعه را فراخوان دهم. خیر، نهایت کوشش من در این راستااست که ایدۀ طرحشده، هم از تجربیات و دستاوردهای تاکنونی مبارزات تودههای زحمتکش(مثبت و منفی) در سطح جهان نشان داشته باشد، هم توانائی فعلی آنها را مد نظر داشته و هم بر تجربیات تاکنونی کومهله و چپ سوسیالیستی در ایران و کردستان متکی باشد. اجازه دهید که بویژه روی همین موضوع اخیر یعنی تجربۀ خود ما(کومهله وتودههای مردم کردستان) مکثی بنمائیم؛ چرا که همین مبحث کمتر مورد تحلیل تئوریک قرار گرفته است( و شاید هم اصلاً بدانگونه که مورد نظر من است مورد توجه قرار نگرفته باشد):
بیائید نمونۀ مریوان را مورد بررسی مختصری قرار دهیم؛ نمونهای تیپیک از هژمونی جریان چپ و سوسیالیست(کومهله) که میتواند کم و بیش نشانگر وضعیت کل کردستان قبل از تسلط رژیم اسلامی باشد و آسانتر و بدون نیاز به حاشیه رفتنهای اضافی منظور ما را برآورده میسازد. در اینجا از هنگام سقوط رژیم سلطنتی تا زمان تسلط رژیم فاشیستی اسلامی، یک حکومت دموکراتیک مردمی بمعنای واقعی کلمه برقرار بود. در اینجا شورای شهر منتخب مردم که همۀ اقشار و طبقات شهر و جریانات سیاسی(بازاری و کاسبکار، کارگر و زحمتکش و معلم و کارمند و…، کومهله و چریک فدائی و …بجز مدافعان رژیم سابق و رژیم اسلامی) را نمایندگی میکرد، مسئول ادارۀ جامعه بود. جامعهای آزاد از اختناق و استبداد سلطنتی و اسلامی با شورائی متکی به حمایت اکثریت قاطع مردم منطقه و نیروی مسلح اندکی مرکب از بهترین و شریفترین و آزادهترین فرزندان خلق(در ستاد حفاظتی شهر مریوان و اتحادیۀ دهقانان) که نه مافوق مردم بلکه در خدمت مردم و نمایندۀ ارادۀ پیشروندۀ مردم بودند. اعضای این حکومت مردمی موضوعی برای پنهانکردن از تودهها( ساخت و پاخت با هیأت حاکمۀ رژیم جدید ویا مرتجعین محلی و غیره) و منافعی که ستم بر تودهها را ایجاب کند نداشتند. بجز طرفداران و حامیان رژیمهای سرکوبگر قدیم و جدید و اراذل و اوباشی که در پی بازکردن راهی برای تأسیس حاکمیت فاشیسم اسلامی بودند، آزادی کامل سیاسی برای همگان برقرار بود و علیه هیچ فرد و هیچ سازمان و حزب سیاسی دیگری و علیه هیچگونه عقیده و مذهبی کوچکترین مانعی در کار نبود و بطور کلی اگر اوضاع به همین منوال پیش میرفت، مردم مختار میبودند که شیوۀ زندگی رو به آیندۀ خود را خود برگزینند و …
همین نمونه نیز بروشنی نشان میدهد که برای برقراری و تداوم چنان شرایطی از آزادی تودهای وجود یک نیروی چپ وسوسیالیست معطوف به منافع حال و آیندۀ کارگران دارای ضرورت حتمی و حیاتی است( و پدید آمدن آنهم نه امری تصادفی و یا اخلاقی و ناشی از تفکر عدهای باصطلاح نخبه بلکه منتج از جامعهای است که-علیرغم تمام جنایات حاکمان- بیش از یک قرن است آنرا بازتولید میکند).
حال سوأل اینجاست که در چنان وضعیتی از آزادی بدستآمده، آیا شما بعنوان جریان چپ و سوسیالیست، بصِرف اینکه- بسیار هم برحق- خواهان و آرزومند ایجاد جامعهای سوسیالیستی هستید میتوانید برقراری چنین مناسباتی را به تودهها فراخوان دهید؟ بنظر من، خیر نمیتوانید. زیرا در چنان لحظهای از تاریخ آزادی علیرغم وجود نیروی سوسیالیست، زمینه و نیروی برقراری سوسیالیسم یعنی صنعت بزرگ وکارگرانی متحد و منظبط که آگاهی و توانائی و فرهنگ کسب قدرت و ادارۀ جامعه بدانگونه که سرآغاز رهائی نهائی خود و همۀ ستمدیدگان شوند را داشته باشند، موجود نیست. البته این واقعیت بنیادی برای کسانی که خرافۀ سوسیالیسمِ شعاری تمام قوۀ تفکر وتخیلشان را تسخیر کرده است قابل دیدن نیست. اگر هم تظاهر به دیدن آن کنند، «راه حل فوری» آنرا به شما عرضه میدارند: بلافاصله پس از کسب قدرت سیاسی، صنعت و تولید پیشرفته را (بکمک شعارهای رعدآسا) همچون قارچ در سراسر سرزمین سوسیالیستی میرویانند ونام این تراوش ذهنی را که ایجاد بنیادهای تولیدی امروزین با خرید اسباب بازی و درست کردن ماکِت پلاستیکی و مقوائی کارخانه را همسان میانگارد استراتژی سوسیالیستی قلمداد میکنند. البته استخراج کردن شیوۀ تولید سوسیالیستی از درون ذهن، هیچ خرجی برای قهرمانان شعاردهی در بر ندارد اما اگر روزی چنین قهرمانانی در مسند قدرت قرار گیرند هیچ روش اقتصادی بجز سیستم سرمایهداری(گیریم تماماً دولتی آن) را پیاده نخواهند کرد ولی با ناشیگری و بیتجربگی کامل و توأم با برقراری اختناق کامل نسبت به هر صدا و هر حرکت انتقادی(برای حفظ موقعیت ممتاز ولی متزلزل خویش)؛ یعنی تداوم سرمایهداری جهان سومی(فقر و دیکتاتوری) اینبار تحت نام سوسیالیسم؛ و تداومِ زدن چوب حراج به منابع نفتی برای سرپا نگهداشتن دولت و مقابله با قحطی.
شعاردهندۀ ما اینهمه علیه سرمایهداری شعار میدهد و از مظالم آن میگوید اما وقتی کار به میدان عمل اجتماعی و اقتصادی میرسد خصوصیات سرمایهداری را فراموش نموده و تصور میکند بمحض کسب قدرت، تمام دولتها، شرکتها و افراد صاحب سرمایه در سطح منطقه و جهان صف کشیده و با خلوص نیت بر سر تحویل بهترین و مطلوبترین کالاها و تکنولوژیها به حکومت شعارپیشۀ ما با یکدیگر مسابقه خواهند داد. باید گفت دوستان محترم در این میدان مبادلۀ پر حرص و آز جهانی(که جامعۀ ما نیز بدون ارتباط با آن قادر به ادامۀ حیات نیست)، کلاههائی بر سر چنان دولتیانِ سوسیالیستی خواهد رفت(بدلیل کماطلاعی و بیدانشی در مسائل اقتصادی و دستیازی به «ایدئولوژی» بجای فوت و فنهای معامله و تجارت) که بر سر هیچ سرمایهداری نخواهد رفت. و سرانجامِ این وضع- برای جلوگیری از ورشکستگی مطلق اقتصادی- دست بدامان سرمایهدارن شدن از سر نو و سپردن مجدد کار بدست «کارشناسان» خواهد بود(لطفاً به آثار لنین آنجا که به معضلات اقتصادی روسیه پس از انقلاب اکتبر و اشتباهات و ندانمکاریهای بلشویکها میپردازد نگاهی بیندازید). در واقعیت امر آنهائی که از شنیدن عبارت «سرمایهدار باوجدان» عکسالعمل غیرتمندانۀ ضد سرمایهدار نشان میدهند، بدون اینکه بدانند و یا بدون آنکه بدان اقرار کنند، تمام استراتژی شعاریشان بر پایۀ توهم نسبت به وجدان و فرهنگ «معصومانۀ» کل سیستم سرمایهداری بنا شده است. توهمی که در صورت مصدر کارشدن، فقط بقیمت مصیبت تودهها احتمالاً علاج خواهد شد.
اگر کسی از من بخواهد نمونۀ حی و حاضری از جامعۀ مورد نظر خود که در اولین قدمهای پیشروی بخواهیم بدان برسیم را نشان دهم، بعنوان مثال میتوانم به کشور سوئد اشاره کنم. میدانم که با این حرف انواع اتهامات و برچسبها بر من زده خواهد شد. کسانی از چپها شاید بگویند که با توجه به مناسبات امپریالیستی و فشارهای آن بر هر تککشور موجود، این خوشخیالی است. میگویم اگر این پندارگرائی باشد پس دستیابی به سوسیالیسم نیز محال مطلق است. کسانی از طرف دیگر حتماً بدرستی جوانب منفی نظام سرمایهداری در چنین کشورهائی را گوشزد خواهند کرد. اما چنین گوشزدهائی باید رو به کسانی باشد که نظام سرمایهداری را بهشت برین و آخر تاریخ مینمایانند. ما خوشبختانه از این قماش آدمها نیستیم. من فقط میپرسم آیا ما نمیتوانیم با ایجاد یک دولت دموکراتیک و مردمی و با ترکیبی از سرمایهداری دولتی و خصوصی و با حضور دائمی، متحد و متشکل کارگران و زحمتکشان که بر فعال مایشائی سرمایه مهار بزنند جامعهای بهتر از سوئد را پدید آوریم؟ اصلاً آیا بدون طی چنین مرحلهای میتوان سخنی از توانائی لغو سرمایه و برقراری مناسبات انسانی سوسیالیستی بمیان آورد؟ کسانی ممکنست مرا(یا ما را) به تبعیت از سوسیالدموکراتهای سوئد و امثال آن متهم کنند. من همانطور که طی سخنان خود در کنفرانس روند سوسیالیستی کومهله خاطرنشان کردم «ما، هم سوسیالیست هستیم و هم دموکرات، اما سوسیالدموکرات نیستیم». سوسیالدموکراسی یک جریان سیاسی است که اگرچه در غرب همیشه خواهان بهبود در سطح زندگی کارگران بوده است اما هرچه زمان گذشته، سازش آن با منافع سرمایه و به تبع آن سازش این جریان با ارتجاع سیاسی و حکومتهای سرکوبگر وپشتکردن آن به منافع طبقاتی کارگران در سطح کشوری و جهانی رو به افزایش بوده است…. در هر حال من در جواب تمام ایرادگیریهای بنیاسرائیلی به چند بیت از اشعار سعدی اکتفا میکنم:
بوَد خار و گل با هم ای هوشمنـد چه در بند خاری تو گل دسته بند
کِرا زشـتخـویی بـود در سـرشت نبیـند ز طـاووس جـز پـای زشت
صفایی بدست آور ای خیرهروی که نــنمـایــد آیــینۀ تــیره، روی
*
و اما نکتۀ مهم دیگری که شعارچیهای ما هرگز چیزی در بارۀ آن اظهار نمیکنند و قطعاً دلشان هم نمیخواهد چیزی در بارۀ آن بشنوند تا مبادا رؤیای خودفریبانهشان آشفته گردد مسألۀ وجود احزاب و یا پدیدآمدن احزاب و تشکلهای گوناگون پس از سرنگونی رژیم حاکم است. احزاب و تشکلهائی که از همۀ اقشار و طبقات اجتماعی(از جمله از میان تودههای زحمتکش) عضو و طرفدار دارند و همهگونه گرایش سیاسی و فکری از راست تا چپ را نمایندگی میکنند (و چنانچه اوضاع جهان بر منوال کنونی پیش برود، به احتمال زیاد بازهم راستها در اکثریت خواهند بود). در چنان موقعیتی تکلیف استراتژی مورد بحث چه میشود؟ آیا تقلید و کپیبرداری از اتفاقات تاریخی روسیۀ سال 1917 مطرح است(متأسفانه من در طی زندگی سیاسی خودم چنین آدمهای «معتقد»ی را دیدهام)که پس از چند ماه که از سرنگونی رژیم گذشت نوبت «انقلاب کارگری» یعنی حکومت تکحزبی شما میرسد؟! اگر فرض کنیم کسی مدافع چنان کپیبرداری مضحکی نباشد پس برای این دورهای که حوادث آن مطلقاً برکسی روشن نیست ولی بی کمترین شبههای نظام تولیدی آن سرمایهداری است و احزاب و تشکلهای دارای ایدئولوژیها وسیاستهای مغایر با شما در آن وجود خواهند داشت چه برنامهای برای ادارۀ جامعه در دست دارید؟ امیدوارید که بتوانید از طریق زور دیگران را از میدان بِدر کنید؟ هر آدم عاقلی پاسخش منفی است؛ دست کم به این دلیل که چنان عملی معنایش برانگیختن بخشی از طبقۀ کارگر علیه بخش دیگری از این طبقه بوده و چنان شیوۀ ضدانسانی و سرکوبگرانهای به سنت همیشگی راستهای مسلح متعلق است… و بالاخره با دیگر چپهائی که تبیینشان از سوسیالیسم با تبیین شما همخوانی ندارد چه رفتاری خواهید داشت؟ عدهای را در اردوگاهها شستشوی مغزی و غسل تعمید سوسیالیستی داده و با تکفیر مخالفین به زندهباد و مردهباد گفتن به اینجا و آنجا اعزام خواهید داشت؟ اعمال تاکنونی خویش در برابر همتشکیلاتیهای دگراندیش خود را مرور نموده و سپس قضاوت کنید؛ آیا سرانجامِ چنین راهی به کجا منجر خواهد شد؟ به لغو سرمایهداری یا تثبیت دیکتاتورمنشانۀ مجدد همان نظام همرا ه با تعویض احتمالی بخشی از طبقۀ حاکم؟ اگر مشکلتان معرفتی است و نه منافع سکتی پس به سرنوشت تمامی احزاب چپ نسلهای پیشین نگاه کنید. شما همچنان اشتباهات گذشتگان را تکرار میکنید و اسم آنرا دفاع از آرمان سوسیالیستی میگذارید. آیا نباید شک کرد که بالاخره یک جای کار عیب دارد؟
در این رابطه- از آنجا که بنظر میرسد تزئین «تئوریک» حکا عمدتاً بعهدۀ صلاح مازوجی است- اجازه دهید به نوشتۀ دیگری از ایشان بنام «جمهوری لائیک و دمکراتیک، جمهوری بورژواها»که در سپتامبر سال 2004 منتشر شده نگاه بسیار مختصری بیندازیم:
قبل از هر چیز من به همگان توصیه میکنم نوشتۀ مزبور را که در آرشیو نشریات حکا بر روی اینترنت موجود است بطور کامل مطالعه کنند. زیرا پرداختن به تمام آن مطلب ونقد آن(با آوردن نقل قولهای اندکی هم از پشتوانۀ ادبیات مارکسیستی علیه آنارشیسم)، انسان از فرط وفور در مضیقه میافتد و بنابراین سر به یک کتاب جداگانه خواهد زد که در حوصلۀ این نوشته نیست. باری، ایشان در گوشههائی از نوشتۀ خویش(و البته با تبعیت از برنامۀ حزبی) از «مطالبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی کارگران…در چهارچوب نظام سرمایهداری» دفاع کرده و «برای تحقق هر ذره از این مطالبات ارزش قائلند و برای آن مبارزه میکنند»(ص7). اما در طول نوشته برای اینکه بتواند نقد خود را از «جمهوریخواهان لائیک و دمکرات» از موضع چپ بر خواننده «مستدل» کند، همه جا وارد موضع «اولترا چپ» شده و آن مطالبات را نداده پس میگیرد(و یا نگرفته، پس میدهد)! و اوضاعی را در جامعه مجسم میکند و یا مسبب آن میشود که اساساً قابلیت برآوردن هیچ مطالبۀ کارگری را ندارد!
« اما کمونیستها و کارگران سوسیالیست که نه در سازش با سرمایهداران بلکه در مبارزه با آنان منافع طبقاتی خود را پیش میبرند هیچ ابایی ندارند که اعلام کنند این مطالبات را به بهای تعرض به منافع سرمایهداران و تعمیق بحران سرمایهداری تحقق میبخشند.»(همانجا. تأکید از منست)
ما شنیده بودیم که کمونیستها و سوسیالیستها برای حل بحران بنفع تودههای کارگر و زحمتکش بمیدان میآیند نه برای تعمیق بحران سرمایهداری!( البته چنانکه میدانید تز مزبور از تزهای منصور حکمت و ا.م.ک. است که نویسندۀ ما آنرا مطابق اصل کپی کرده است). یعنی ایشان اوضاعی را ترسیم میکند که اولاً آلترناتیوی جز لغو نظام سرمایهداری برای آن متصور نبوده و ثانیاً خود نیروی «سوسیالیست» (که قاعدتاً جز حکا نباید کسان دیگری باشند) مسبب چنین حالت بحرانی میباشد! بعبارت دیگر «مطالبات… در چهارچوب نظام سرمایهداری» فقط در حرف و بمنظور مصرفِ «بموقع خود» ابراز شده و باحتمال زیاد برای آرایش ایدۀ اصلی که تقلید آنارشیستی از اوضاع قبل از انقلاب اکتبر(ویا توهم نسبت به تکرار نسبی آن) است آورده شده است. با چنین ناشیگری «انقلابی»- یعنی هدفِ بحرانی کردن جامعه برای «تأمین رفاه کارگران»- بجنگ سرمایهداری رفتن تنها از عهدۀ کسانی بر میآید که هیچ درک درستی از وضعیت واقعی جامعه بطور کلی و وضعیت واقعی زندگی و مبارزۀ طبقۀ کارگر بطور اخص نداشته باشند. کافیست بورژواها- در صورتیکه لازم بدانند- همین گفتۀ نامسئولانه و بیپایۀ شما را در همه جا تکرار کنند تا تمامی نابسامانیها را از جانب چپها قلمداد کنند و بخش بزرگی از کارگران را علیه شما بشورانند. و البته سرمایهدارن بنام سرمایهدار علیه شما بر نخواهند خاست بلکه بوسیلۀ بسیاری از احزابی که شما آنها را بطور ذهنی از صحنه حذف کرده و با حزب یگانۀ خود بی هیچ دغدغۀ خاطری مشغول بحرانسازی خود هستید، شما را از میدان بدر خواهند کرد. یعنی بر خلاف برنامۀ حداقل خود که در آن به آزادی احزاب و آزادی فعالیت سیاسی و از این قبیل عقیده دارید، وجود احزاب و سیاستهای مخالف- خواه مدافعین سرمایه و خواه دیگر احزاب سوسیالیستی مخالف خود- را از محاسبات سیاسی خویش حذف کردهاید. چرا؟ برای اینکه به چنین دورهای عقیده ندارید! و این تناقضی است که خود حکائیها و امثال حکا باید آنرا حل کنند. بگذارید برای رفع تردید کسانی که هنوز چنین تناقضی برایشان باورنکردنی است نقلقول دیگری از همان نوشته بیاوریم:
«در ایرانی که کلیه امکانات برگزاری تجمعات از سالنها، عمارات، امکانات مادی و فنی و مهمتر از همه فراغت کافی برای حضور و یا برگزاری این تجمعات همگی در دست صاحبان ثروت متمرکز است، کارگری که شانس با او یار شده و هنوز کارش را از دست نداده است(غم نیست؛ در اثر «تعمیق بحران» از سوی حکا حتماً کارش را از دست خواهد داد!) و مجبور است صبح تا شام کار کند و اگر بیکار بود باید تمام روز را دنبال کار بگردد چگونه میتواند از آزادی بیان و برپایی میتینگ و تجمع سودی ببرد».(همانجا ص 3 تأکید از منست)
از این بهتر نمیشود از فرط ضد سرمایهدار و «مدافع» کارگر بودن، بنفع سرمایهداران و توجیه سلب آزادیها از جانب آنان صحبت کرد! (چنین دوستیهائی با طبقۀ کارگر که در واقع باید آنرا دوستی خالهخرسه نامید همیشه و همهجا وجود داشتهاند. سال گذشته یکی از دوستان همروند ما که خود کارگر بوده است، در یک جلسۀ پالتاکی اظهار میداشت که قلمی را که در خدمت طبقۀ کارگر نباشد باید شکست! بدیهی است که استقبال تشویقآمیزی از این گفتۀ ایشان نشد. منتها من هنوز نمیدانم که پس از انتقاداتی که شنیدند آیا هنوز به آن ایدۀ خود پایبندند یانه. امیدوارم تجدید نظر کرده باشند). بنظر میرسد که تئوریسین ما آزادی بیان و برپایی میتینگ را با مجلس آوازخوانی و دعوت به صرف چای و شیرینی یکی گرفته است! وگرنه میبایست بداند که زحمتکشان برای تحمیل همین آزادیها به رژیم حاکم همواره از جان مایه گذاشتهاند و آزادی بیان و میتینگ، خود راهی برای دادخواهی و فشار سیاسی بر حاکمان در جهت بدست آوردن «سالنها، عمارات، امکانات مادی و فنی و مهمتر از همه فراغت کافی» و بطور کلی تأمین شرایط بهترزیستن است.
اما سادهاندیشی یا راحتطلبی و در نتیجه تصور اینکه در یک لحظۀ جادوئی میتوان به همۀ رنجها پایان داد و «سوسیالیسم» همۀ مشکلات را حل خواهد کرد وسوسهایست که به این آسانیها از ذهن چپ زدوده نخواهد شد و طبیعی است که دوست نویسندۀ ما را نیز همچنان در برنامۀ پر از تناقض خویش سرگردان نگاهدارد:
« تا زمانی که مناسبات سرمایهداری دستنخورده باقی میماند، تا زمانیکه کلیۀ امکانات چاپ و نشر و بزرگترین چاپخانهها و ذخایر کاغذ در دست سرمایهداران است، کارگران و تهیدستان جامعه سودی از آزادی قلم و مطبوعات نمیبرند. اگر واقعاً بحث بر سر تأمین آزادی قلم و مطبوعات است، قبل از هرچیز باید امکان مادی یکسان برای بهرهمندی از این آزادی فراهم شود.اگر میخواهیم کارگران و مردم عادی از آزادی قلم و اندیشه و مطبوعات بهره ببرند قبل از هرچیز باید امکان اجیر کردن قلم، اجیر کردن نویسندگان، اجیر کردن ژورنالیسم و مطبوعات از سرمایهداران و صاحبان قدرت سلب شود.»(همانجا، ص3 ، تأکیدها از منست)
فکر نمیکنم احتیاج به توضیح اضافی باشد. ایشان میگفتند که «برای تحقق هر ذره از این مطالبات ارزش قائلند و برای آن مبارزه میکنند»، اما در نقل قول فوق درست نقطه مقابل این گفته را به ما میگویند: تا کار مزدی لغو نشود تلاش برای هرگونه کسب آزادی مبارزهای بیثمر است! البته میدانیم که صلاح مازوجی و رفقایش(حکا) در عمل همیشه از تز های فوقالذکر پیروی نمیکنند و این نشانگر اینست که در واقعیت امر هیچ اصل تئوریکی که رهیافتی بسوی سوسیالیسم باشد بر سیاست آنها حاکم نبوده و نوسان درنظرات و گفتار و کردار آنان امری است اجتناب ناپذیر. اما نباید تصور کرد که از سوسیالیسم ادعائی خود نیز تصور واقعبینانهای داشته باشند و ما بتوانیم لا اقل از این بابت نیز شده منتظر رهنمود پرخیر و برکتی برای کارگران باشیم. نظرات تئوریپرداز ما از لحاظ بیربطی کامل به جامعۀ بشری دارای انسجام کامل است:
« صحبت کردن از آزادیهای دمکراتیک در جامعهای مانند ایران که شعلههای آتش مبارزۀ طبقاتی به هر سو زبانه میکشد(صلاح مازوجی از محتوای این عبارات احساس رضایت معنوی خاصی نموده و اینجا و آنجا مرتباً تکرارشان میکند؛ باید گفت دوست گرامی در این جامعه نهتنها آتش مبارزۀ طبقاتی زبانه نمیکشد بلکه هرگاه کورسوئی هم بزند با نیروی دیکتاتوری یا خاموش میگردد ویا به چیز دیگری تبدیل میشود)، در جامعهای که… بیش از نصف جمعیت آن زیر خط فقر بسر میبرند،… در جامعهای که کودکان خیابانی تنها یکی از فجایع اجتماعی آن است بدون تلاش در جهت برابری اقتصادی و ایجاد ملزومات مادی بهرهگرفتن از این آزادیها عوامفریبانه است.»(همانجا، ص3 ، تأکیدها از منست)
بنابراین قرار است در سوسیالیسم ایشان «برابری اقتصادی» حاصل شده و از این طریق فقر و گرسنگی و بیخانمانی برانداخته شود! باید پرسید منظور از برابری اقتصادی چیست و برابری بین چه افراد و اقشاری مدنظر است؟ بین تهیدستان و ثروتمندان؟! بین کارگران و سرمایهداران؟! بین دکانداران؟! بین کارگران؟… حتی این برابری آخری هم یعنی برابری درآمد کارگران در فاز اول جامعۀ سوسیالیستی، غیر ممکن است(بدلیل تفاوت در توانائی و درجۀ تخصص و بارآوری و…)؛ و برابری اقتصادی در جامعۀ بیطبقۀ کمونیستی هم اصطلاحی بی معناست.
در اینکه صلاح مازوجی علیه همۀ فجایع اجتماعی است شکی نیست اما قرار بود ایشان برای چارۀ این فجایع راه درستی بما بنمایانند، از تجربۀ انقلاب اکتبر دهها درس استخراج کرده و استراتژی سوسیالیستی برایمان روشن کنند… در حالیکه معلوم میشود حتی از تجربیات بیش از یک قرن و نیم پیش، از انتقادات و نظرات مارکس و انگلس علیه آنارشیستهای همعصر خویش که درست مانند صلاح، تأمین «برابری اقتصادی»(یعنی فقط یک عبارت بیمحتوا و بیمعنا) را راه نجات مردم میدانستند، بیخبرند.
*
جای تأسف است که هرگاه چپ در دام دنیای مجازی و خودفریبانه گرفتار آمده و برای خلاصی خود از این دنیا یا دیر جنبیده یا درجا زده است، سرانجامش همیشه بنفع جریانات راست و حتی ارتجاعیترین مدافعان نظم سرمایه تمام شده است: یا خود، «واقعبین» گشته و برای پیدا کردن جائی در بارگاه بورژوازی براست چرخیدهاند(از جمله: انشعاب سال 2000 میلادی تحت عنوان «بازسازی» کومهله؛ که در عمل تاکنونیشان نه بازسازی بلکه تخریب سنتها و سیاستهای سوسیالیستی و چپ کومهله را پیش بردهاند) و یا به سکتهای تمام عیار (از جمله: شاخههای «کمونیسم کارگری» و دیگر متفرقاتشان)تبدیل گشته و بسهم خود نیروی چپ را تخریب کردهاند. حکا(حزب کمونیست ایران) و سازمان کردستان آن،کومهله(یک تشکیلات با دو نام!) در واقع همزاد و همفکر بنیادی جریان کمونیسم کارگری است منتها با «عقل معاش» بیشتر و رعایت مصالح خود در کردستان. این سازمان تمام بنیادهای فکری و سیاسی پرتناقضِ عناصر بیطبقۀ خط موسوم به کمونیسم کارگری را همراه خود حمل میکند و زمینۀ همهگونه آکروباتبازی یعنی بیثباتی و آنارشیسم نظری و سیاسی را در خود دارد. یعنی هرگز نمیتوان مطمئن بود که حکا حتی در گفتار نیز به «تئوری»ها و شعارهای خود پایبند باشد چه رسد به میدان عمل. در واقع تحلیل تئوریک نزد حکا(همچون بسیاری از دیگر افراد و جریانات چپ)تنها برای باصطلاح جورکردن جنس است نه رهنمون حرکت.
در صورت ادامۀ اوضاعی که ذکر آن رفت، تداوم تخریب و تضعیف چپ و کومهله امری است اجتناب ناپذیر. در شرایطی که ارتجاع و ترور و جنایت علیه بشریت، علیه مردم کردستان و ایران و منطقه در تاخت تاز است، در حالیکه جریانات و حکومتهای شوونیست و فاشیست بطور مخفی و علنی در تدارک توطئههای جنایتکارانۀ تازهای علیه ملت ستمدیده و بارها قتلعامشدۀ کرد لحظهای را هدر نمیدهند، چپ سوسیالیست راستین میبایست نقطۀ اتکا و امید برای گردآمدن و درهم تنیدن هر ذره نیروی آزادی و عدالتخواهی موجود در جامعه و در روش و رفتار و گفتار روزانه مظهر انسانیت، تحمل، احساس مسئولیت، رفاقت، وفاداری، تواضع،…و از خودگذشتگی باشد. در حالیکه بجز زمانیکه کومهله نقش تاریخی بزرگ و نوینی در مبارزات آزادیخواهانۀ تودههای زحمتکش و ستمدیدۀ کردستان ایفا کرد، بمرور زمان در چنبرۀ تبیینها، رویکردها و حرکاتی گرفتار آمده است که بیشتر به افکار و کردار عناصر بیطبقه شبیه است تا یک جریان طبقاتی با ثبات و پایدار در مواضع و سیاستهای طبقاتی خود. منظورم از عبارت عناصر بیطبقه، مفهوم قدیمی «لومپنپرولتاریا» نیست گرچه خصوصیات اساسی این قشر را که عبارت از بیثباتی عقیدتی وسیاسی، سرسپردگی به این و آن، لافزنی، دارودستهبازی و سکتگرائی، ضعیفکُشی و بیرحمی نسبت به زیردست، چاپلوسی نسبت به بالادست و از این قبیل را از خود مینمایاند. که میتوان همگی این خصوصیات را در مفهوم «منافع مغایر با منافع طبقاتی کارگران» فرمولبندی کرد . و گرنه چگونه میتوان اینهمه تفرقه و درجازدن و هدر دادن بیحساب نیرو علیه یکدیگر را در برابر اینهمه نیروی جنایت و تبهکاری و آزادیکُشی توجیه کرد. بنظر من روند ما نیز هنوز از این بار نامیمون خلاصی نیافته است. اما سیر پیشرفتهای- هرچند اندک- تاکنونی روند، امید این را که بتوانیم سیر حرکت را بسوی سازندگی و بنای یک چپ سوسیالیست امروزین تغییر دهیم، در ما زنده نگاه میدارد.
شعیب زکریائی
مهرماه 1389